سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من جسما خسته و روحا سرمست بودم ،،، و منتظر تولدی پاک و عیدی از حضرت منتظر...بعد چند ساعتی که از پیاده روی حوزه تا شهدا و تا مغازه های پرچم فروشی و غیره تا حرم  و خیره شدن تو چشای شاه خراسان ،جلوی حرم از زینب و حال مضطر دلچسب زینب (لااقل برای من) جدا شده بودم و به سمت خونه پرواز کرده بودم ک اهل بیت دل نگرونم نشن،،، اتوبوس سوار از لابه لابه ی شیرینی و شربت و مولودی و تپش های چراغای شهر برای قلب جهان ،دیر شده بود،،،به در خونه ک رسیدم،بابا جلوی در بود،کلید انداخت و اومدم تو...

نگاه نگرانش زودتر از  دستای نگرانش بغلم کرد و با هولناکیه گنده ای ک تو چشاش و تعجب از یهو وارد خونه شدنم و دیدنم بود گفت:

بمیری الههههههی،فک کردم مردی

زد زیر گریه

خندم گرفت ،با همون خنده مستمر من اومد سمتم بغلم کنه، بغلش کردم  و زود جدا شدم

گفت دیر کردی،ازون موقع هی زنگ میزنم ورنمیداری،،،ازون موقع گریه کردم من

گفتم عیده خیابونا قفل شده...مردم ریختن تو خیابون...بعدشم ب سرم زد با زینب رفتین پرچم بخریم چش باز کردین دیدیم عه،رو به روی حرمیم

من بی عار می خندیدم و اون چشاش هنوز سرخ بود

میگفتم چیه فک کردی زیر ماشین اومدم¿

و ته دلم دوست داشتم این حس نگرانیش،دوست داشتنش،بر خلاف وابستگی زیادش ب خودم

 

(من تقریبا هفته ای ی بار ی دستی واس عزراییل تکون میدم،بیشترررر زیر ماشین میام (ب قول کلام متین زهرا: کله خرم)اما ازون جایی ک جیره خور دنیایم هنوز،زنده می مونم..یا قلبم درد میگیره،یا فشارم افت میکنه غش می کنم وسط حیات و درمونگاه یا می خوام خفه شم نجاتم میدن،یا... قشنگیش اینجاس انگار کخ دارم،نمدونم چرا همه اش رو هم میام واس افسان تعریف میکنم...واس همینم از ی ساعتی ب بعد ک دیرتر میام خونه و خبرم نمیدم افسان فک میکنه لابد زیر ماشین اومدم...اخه اخیرا ک دیر  رسیدم خونه،تصادف کردم،پام ناک اوت شد ...من ناقصانه و بادرد و لنگ لنگان نماز می خوندم و اون مثلا یواشکی پشت سرم سرشو می برد تو کتابشو گریه میکرد،سرمو ک برمی گردوندم طبیعیش می کرد و من،،،دردام یادم می شد.ازون موقع ب بعد دیر رسیدنم واسش تبدیل ب فوبیا شد...با خودش میگه : ریحان دیر کرد،پس لابد مرد:)   . الهی بگردم اولین بارم که قلب دردمو بعد فک کنم ی سال و ماه پنهون کردن ،ب خاطر فشار زیاد اینبار زمینم زد و مجبور شدم رو کنم ،،همینجور ک وسط خونه افتاد بودم و اشک میریختم تنها کسی بود که بالای سرم بد زاااااار میزد و هر ان مرگمو میدید و من تو ماشین فقط سرمو رو شونه علی گذاشته بودمو دست علی رو محکم فشار میدادم ک درد نره جونی ک ی جونی الان کنج خونه واسش درمیره..کلا ازین تیپ خاطره ها زیاد براش مونده..و همه ی لحظه هایی ک سعی می کرد ازم جدا نشه و سعی کردم ک بشه....نمی دونم من بمیرم یا ب هر دلیلی نباشم پیشش،حجم تنهاییش رو...)

 

فعلا با عقل دیروز ها و امروزها می نویسم:بدم میاد از عنصری ب نام وابستگی... شاید با عقل فرداها حرفمو پس بگیرم

 

عنصری ک دل بی جنبه م رو میشناسه ولی همچنان سایه شومشو از سرش ور نمیداره...

 






تاریخ : سه شنبه 96/4/6 | 3:34 صبح | نویسنده : ریحان | نظرات ()
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.